سحر با دلتنگی چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. هنوز هم می توانست بوی بی نظیری که در هوای رامسر موج می زد حس کند. مخلوطی از بوی دریا و شوری و عطر درختان کاج و پرتقال… وای که چه خاطراتی داشت. چقدر دلش می خواست باز آن حال و هوا را تجربه کند. تا دیروقت شب دست در دست هم قدم می زدند، خیسی علف ها پایش را نوازش می کرد و صدای جیرجیرک ها و قورباغه ها به گوشش نوایی بهشتی بود. بیشتر اوقاتشان کنار ساحل می گذشت، رامین زیر گوشش زمزمه می کرد و سحر خیره به بی کران آبی، فکر می کرد برای همیشه خوشبختی در دستانش است. حتی غذا خوردن هم برایش عاشقانه بود و تازه بعد از آن هفت روز جادویی فهمید عشق چه رنگی است!
کتاب بی نظیری بود