آوا به اندازه وسعت سینه اش دلتنگ او شده بود و در ضمن دلش نمی خواست در زنگ زدن به او پیشقدم شود. فکر کرد کسی که بیگناه است نباید دست و دلش بلرزد و چشمهایش را بست. بوی مخصوص نوید در بینی اش پیچید. کاش باهم زندگی می کردند. کاش او هم مثل مونا می توانست رابطه شان را رسمی کند و همه جا باهم باشند. تا به حال در این مورد با نوید حرفی نزده بود، شاید گاهی اشاره و کنایه ای زده بود ولی هرگز مستقیم نپرسیده بود. می دانست نوید از هر قید و بندی بیزار است وگرنه مطمئن بود خانواده اش با خوشحالی دلشان می خواست اون عنوان عروس خانواده کامیاب را داشته باشد. البته که مادر و پدر خودش هم ازدواج را برای او زود می دانستند و دلشان نمی خواست آوا تا تمام شدن درسش از این حرفها بزند.
کسی از ردیف های جلویی گفت هیس"!" هرسه هم چشم غره رفتند به پشت سر دانشجوی منضبط و هم ساکت شدند. مدتی بعد همه کلاس به ساعت هایشان نگاه می کردند و خسته نباشید "استاد می پراندند تا سرانجام استاد عزتی رضایت داد و کتش را از پشت صندلی کشید و کیف کهنه اش را که از شدت چپاندن ورقه و کتاب مثل شکم گربه حامله باد کرده بود برداشت و آهی از سر نارضایتی کشید: پس ساعت بعد حضور و غیاب می کنم... همهمه ای از سر عصبانیت و ناراحتی کلاس را پر کرد. استاد بی توجه به متلک ها و تیکه های آبدار دانشجویان با قدم های تند از کلاس بیرون زد. سر و صدای بچه ها ناگهان بلند شد: عقده ای...! گوربابای حضور و غیابت... شلغمم فکر کرده شده میوه... حاجی بری برنگردی به حق علی"
سحر کیف پولش را از کوله پشتی اش بیرون کشید و از ردیف های صندلی پر و خالی رد شد. تینا پشت سرش داد زد: تک خوری ممنوع! دو دختری که ردیف جلویی نشسته بودند برگشتند و نگاهشان کردند. تینا اخم کرد و آوا باز سرش را در موبایلش فرو برد. یکی از دخترها که چشم و ابروی مشکی داشت و حسابی آرایش کرده بود با نازپرسید: تازه عمل کردی؟ آوانگاهش کرد. حوصله حرف زدن نداشت بخصوص که قیافه دختر برایش جدید بود و اصلا به نظرش آشنا نمی رسید که مجبور باشد جواب بدهد. احتمالا از ترم بالایی هایی بود که باید اندیشه را پاس می کرد. به دماغ استخوانی دختر زل زد و به سردی گفت: دوماهه... دختر کامل چرخید سمتشان و برعکس روی صندلی نشست. دوستش هم برگشت و زل زد به تینا و آوا.