یکی بود یکی نبود، یک روباه مکاری در جنگل سبز و زیبا زندگی می¬کرد. یک روز که روباه از جنگل بیرون می¬آمد، خفاشی را دید و با خود گفت: باید گوشت خوشمزه¬ای داشته باشد. بهتر است بروم با او دوست شوم و او را به دام بیاندازم... .
دسته بندی های کتاب قصه های مادربزرگ (روباه مکار و خفاش)