آن روز امام خمینی یک مهمان داشت. مهمان بعد از سلام، حرف هایش رازد.وقتی حرف هایش تمام شد می خواست چیزی را به امام نشان دهد. کیفش را که کنارش بود برداشت. در کیف را باز کرد و دنبال آن چیز گشت اما پیدا نکرد. مجبور شد وسایلش را بیرون بیاورد . همراه وسایلش یک قرآن هم بود. مهمان وسایل داخل کیف را روی زمین گذاشت و خواست قرآن را هم روی زمین بگذارد. امام وقتی این کار مهمانش را دید به جلو خم شد و گفت : قرآن را روی زمین نگذارید.
سلام دوستان این کتاب خیلی خوبه از علی باباخانی هم تشکر میکنم عالی بود😄
لطفا کامل کتاب را بگذارید.
نصفش نیست