مادرم در میانه تابستان که همه چیز در اوج شکوفایی است، مرد. شانزده ماه پس از بعدازظهری که از مطب دکتر با این خبر برگشت که چیز بدخیمی توی سینه اش است، شانزده ماه شیمی درمانی و سی تی اسکن و تلاش بی نتیجه برای چسبیدن به مناسک عادی و کوچک روزانه. ما کماکان هر روز صبح آب پرتقال و ویتامین مان را می خوردیم ولی مادرم قرص های سفید و بیضی شکلی را می خورد که قرار بود جلوی انتشار سرطان را بگیرد. بعد از مدرسه من او را با ماشین به آن طرف شهر می بردم که وقت دکتر متخصص سرطان داشت و در راه برگشت به من قول می داد که زنده بماند. چون خیلی دلم می خواست که حرفش را باور کنم، با وجودی که می دیدم موهایش می ریزد و بعد که دیدم متانت و بالاخره امیدش را از دست داد، حرفش را باور کردم.
کتاب دختران بی مادر