تصمیم گرفتم به اورژانس بروم و از نزدیک وضعیت او را ارزیابی کنم.
در حین پوشیدن روپوش ناخودآگاه از شدت عجله دستهایم می لرزید و قلبم به شدت می زد!
به سرعت به سمت اورژانس راه افتادم. تا اورژانس چند دقیقه راه بود
و بعد از پایین آمدن از پله ها، یک راهرو نسبتا طولانی تا اورژانس وجود داشت.
یک دفعه به خودم آمدم و دیدم در حال دویدن هستم،
طوری که کم مانده بود دم پایی هایم از پایم خارج شود!
در حالی که به شدت می دویدم و در دلم آشوبی بر پا بود، شدیدا نگران آن بیمار بودم ولی واقعا نمی دانستم چرا می دوم و اگر کسی از من در این مورد سوال می کرد جوابی نداشتم. نفس زنان به اورژانس رسیدم درب را باز کردم.
اولین صحنه ای که دیدم یک کودک تیره و کبود بود که..