سوگ معلم سنگدلی ست. یادت می دهد عزاداری چه بی مروت است، چقدر پر از خشم است. یادت می دهد تسلیت ها چقدر پوچ اند. یادت می دهد سوگ چقدر به زبان مربوط است، به ناتوانی زبان، به پرپر زدن برای کلمه ها. چرا پهلوهایم این قدر درد می کنند و تیر می کشند؟ بهم می گویند از گریه است. نمی دانستم با ماهیچه هایمان هم گریه می کنیم. خود درد عجیب نیست، حس کردنش در پوست و گوشتم عجیب است. دهانم آن قدر تلخ است که نمی توانم تحملش کنم. انگار غذای فاسدی خورده باشم و بعد یادم رفته باشد مسواک بزنم. انگار وزنه ی سنگین و مهیبی روی سینه ام گذاشته اند. توی بدنم حسی از فروپاشی ابدی دارم. اختیار قلبم از دستم در رفته؛ استعاره ای در کار نیست، همین قلب گوشتی را می گویم. خودسر شده. زیادی تند می زند. ضربانش با ضرب آهنگ خودم جور نیست. رنجی که می کشم فقط روحی نیست، جسمی هم هست. گوشت تنم، ماهیچه هایم، همه ی اندام هایم ناخوش اند. ایستاده، نشسته، خوابیده، در هیچ حالتی راحت نیستم. تا چند هفته دلم آشوب است و پیچ می زند. مدام حس می کنم اتفاق بدی در راه است. به دلم افتاده کس دیگری هم می میرد و چیزهای بیشتری هم از دست خواهیم داد. یک روز صبح، اکی کمی زودتر از معمول بهم تلفن می کند. در دلم می گویم بگو، زود بگو، باز کی مرده؟ مامان مرده؟
«ریلکه» هنرمندی بود که شخصیتش به واسطه ی شرایط زندگی اش شکل گرفت اما به هیچ وجه به آن شرایط محدود نماند.
آیا فمینیسم، جنبشی افراطی است که بر سر مردان داد و فریاد می کند؟ یا جنبشی به دنبال برابری است؟ آیا اصلا به چنین جنبشی نیاز داریم؟
این دسته از کتاب ها، ضربان قلب مخاطب را به بازی می گیرند و هیجان و احساس ورود به دنیایی جدید را برای او به ارمغان می آورند.
رالف والدو امرسون هم از کسانی است که جستاری از او در این کتاب آمده.. لطفا در عنوان نویسنده قرار بدید