صبح زود رسیدیم به میدانگاه مقابل زندان قصر. صفیه گفت: روزی که زندانیای سیاسی رو آزاد کردیم، من این جا بودم. پلکش از نگرانی می پرید. جلوی زندان شلوغ بود. اغلب خانم ها با چادر سیاه و لباس مشکی از هم قابل تشخیص نبودند. زن ها در هم وول می زدند. هرکس چیزی می گفت. صدای فین فین و گریه می آمد. گاهی یکی زیرلب به دیگری اشاره می کرد و می گفت: زن تیمسار فلانیه... دیدن زن های شیک و آلامد دیروز که حالا مچاله و درهم کوفته گریه می کردند، حس غریبی داشت. انگار دستی آمده و آدم های دوردست و همان خانم شیک هایی که از قنادی فرانسه شیرینی صورتی می خریدند و وجود پر از عطر و پودرشان من را مضطرب می کرد پایین کشیده بود.