گفتی: «بذار آزادیمو داشته باشم پری. هر چقدر دست و پای منو ببندی، همونقدر ازت دور می شم.» اما این مرز بی تعریف مثل معمایی حل نشدنی بود. از گذشتۀ پایبندی هات جدا می شدی. پوست می انداختی و یکی دیگر می شدی. یکی که می شناختم و نمی شناختم.می خواستم و نمی خواستم. حس می کردم توی خانه ام، خانه ای که با هم ساخته و درست کرده بودیم، روزها و سال هایی را گذرانده بودیم، غریبه ای بودم که گاهی به دیدنت می آید و تو گاهی به خانه ای سر می زدی که هیچ خاطرهای از گذشته های دور در خود نداشت و تنها از سر تکلیف بود و شاید هم خالی کردن بار عذاب وجدان. غریبه ای بودی که زمانی نه چندان دورمی شناختمت. حساسیت هات تاول زدند. بزرگ شدند. زخم برداشتند. چرکین شدند و عاقبت ترکیدند و بهرام دیگری بیرون آمد. بهرامی که بعدها آرزو کردم همۀ مرهم های دنیا را جمع کنم تا همانی بشود که بود و نمی دیدم. می خواستم و نمی دیدی. چشمام را شسته که نه ضد عفونی کردم و همۀ میکروب هایی را که مانع دیدنم شده بود را زدودم. حالا این تویی که غباری از نخواستن و ندیدن در چشم ها و ذهنت نشسته.
نسرین قربانی این بار با و نمیدانم دست ِ مخاطب را میگیرد و وارد جهانی میکند پر از و نمیدانمهای بسیار . او در کتاب ِ جدیدش تا دلت بخواهد حرف برای گفتن دارد از بهرام گرفته تا ... او کتابش را با هُرم داغ روزهای تابستان آغاز میکند و اینجاست که شخصیت قصه اش گرهی روسری اش را باز میکند تا گل و گردنش هوایی بخورد داستانهای نسرین قربانی را که میخوانی چشمهایت را ببند تا تمام کلمات برایت برقصند آنوقت تو از رفت و برگشتهای داستان لذت میبری . نخ ِ داستان ِ و نمیدانم را این بار پری در دست دارد . مکث کوتاه زیر یکی از نوشته هام برات قلب فرستاده بودم اما انگار قلب ِ من از خیلی وقت پیش برای تو از کار افتاده بود زَنَک تا ظهر یکی دوباری زنگ زد شاید فکر میکرد سرت شلوغ است و نمیتوانی جواب بدهی از ظهر به بعد قلب و بوس جای خود را به جملات عاشقانهی نگران کننده داد خیلی خودم را کنترل میکردم تا عُق نزنم وای بهرام نمیدانستم میتوانی تا این حد تغییر کنی . و نمیدانم را بخوانید .