یاکف و همسرش الگا به همراه پسرش میخائیل در روستایی زندگی می کنند. روزی میخائیل به بیماری سختی دچار شده و طبیب، دارو و دعاهای پدر و مادر در درمانش کارگر نمی شوند. یاکف و همسرش بر بالین فرزندشان نگران و مغموم، آخرین نفس های او را نظاره می کردند تا این که در اوج ناامیدی به یاد پیرمرد پرهیزگار روستا که گفته می شود با فرشتگان در ارتباط است، می افتند. یاکف تمام داری اش را درون کیسه ای گذاشته و نزد پیرمرد می رود و از او کمک می خواهد، پیرمرد کیسه ی پول ها را پس زده و در عوض شفای میخائیل فقط یک جفت کفش نو برای نوه اش می خواهد. او شب هنگام دست به دعا برمی دارد و در عالم شهود متوجه می شود که در این مورد کاری از دستش برنمی آید. یاکف عاجزانه از پیرمرد درخواست دعای دوباره می کند، او می پذیرد. اما این بار به نوه اش می گوید: ((به شهر برو و تمام خلافکارها و دزدانی را که می شناسی نزد من بیاور.)) نوه ی پیرمرد با تعجب خواسته ی او را انجام می دهد، پیرمرد از همه ی دزدان و خلافکاران می خواهد که همراهش دست به دعا بردارند. آن ها در ابتدا به حرف او می خندند اما وقتی جدیت پیرمرد را می بینند، این کار را می کنند. چرا پیرمرد چنین چاره ای می اندیشد؟ آیا دعای آن ها مورد اجابت قرار می گیرد؟… برای یافتن پاسخ این سوالات و خواندن داستانی پندآموز و جذاب می توانید کتاب عاکف و هفت دزد را مطالعه کنید.
کتاب یاکف و هفت دزد