غروبی تیره و زمستانی بود. اتوموبیل سیاه زیبا با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت پیش می راند که به یخ خورد، و با وقاری هرچه تمامتر با چرخش های افقی به سوی سنگ چین لغزید و از روی آن افتاد و ناپدید شد. درون اتومبیلی که چرخ زنان مثل توپ به دره می افتاد، زن جوانی فریاد می کشید. آن زن خواهرم بود.
صد و شصت کیلومتر دورتر، زن سالخورده ایی با گیسوان سفید ناگهان از روی صندلیش برخاست و گفت: «برای گیل اتفاقی افتاده است.»
چهل دقیقه بعد تلفن زنگ زد.
دخترتان تصادف کرده است. خودش آسیب جدی ندیده، اما اتوموبیلش داغان شده است.»