و یادمه روزی که شال گردنیشو دور گردنم انداخت و خرگوشش رو توی جیب بزرگ پالتوی برندش انداخت بهم گفت من هستم تو چی ؟ پایه ایی؟ اون روز چشماش رنگ آب گرفت برای اولین بار بغضش رو دیدم و اروم کتابه صدسال تنهایی رو میزاره تو دستامو میگه که فقط کتابهای کتابخونه و گیلاس خانوم منو میفهمن و لذت بخش توصیفم میکنن میخوام برم تا ی کتابخونه دیگه پیدا کنم ی خونه دیگهی دانشگاه مضحک دیگه ... ولی گیلاس خانوم دیگه پیدا نمیکنم به پدرخوندم بگو شاید توروهم پایه کردم و خیلییییی سردو بی روح رفت و باز هم خوشحالم که رفت هوف داشت منم روانی و تیمارستانی میکرد حتی شاید منم تبدیل میکرد به اونی چیزی که .... آه بیخیال ی خورده از خاطراتمو بهتون گفتم جدا از اون بخش اول که درمورد خون اشام بود مهم نیست باور کنید یا نه ولی واقعاااا وجود دارن حتی توی ایران کهی کشور متمدنه و همه چی توش پیدا میشه و از اینکه این موضوع رو گفتم دیگه نترسی دارم نه ..... به قول خود دوستم من میبینم درونم رو چیزی که دیگران نمیبینن و همین باعث شده که باور نکنن و یقین پیدا نکنن خب دیگه خدانگهدار ...🌱
خون آشام وجود داره دوستم عجیبیترین فردی بود که تو عمرم دیده بودم شاید به خاطر این باشه که ادم اجتماعی نیستم و سر و کله با چیزای عجیب غریب دارم با ی مقدار چاشنی ترسناک نمیخوام براتون کتاب بنویسمو طولش بدم ولییییی به جونه خودم ک سالها پیش مرده دوستم خون اشام بود داستانهای درموردشون میگن فقط ۱ درصدش درسته که اون ی درصدم خونی هست که میخورن تازه به صورت مستقیم خون نمیخورن ی سِری مراسماتو ....و اما با خوندن این کتاب لعنتی همه خاطرات چوسَم یادآوری شد که کرم از خودمم بود خوندم و یکی اینکه این کتاب واقعا بیشتر از ی درصد حقایق رو درمورد ومپایرهای شبانه یا همون خون اشام گفته شاید به خاطر این باشه که مقداری ازش بر اساس واقعیت نوشته شده که خود نویسنده هم این رو نشرکرده توی خود کتابش کلا ی چیز درمورد خون اشامها بگم بفهمین همین دوسته لعنتیم یا شایددوست مرموز و گاهی دوست داشتنی و ترسناک بهم این موضوع رو گفته که کامل نمیتونم بگمش پس دهنتونو ببندین اگه بعد خوندش متوجه مفهموم نشدینو فحش دادین موضوع => من میبینم درونم رو چیزی که دیگران نمیبینن و باعث شده خون اشامم رو نبینن و یقین نداشته باشن بهش و اینکه گیلاس خانوم من هستم تو چی ؟ پایه ایی؟ خیلییییی با خودِ عوضیم کلنجار رفتم که این حرفارو نزنم شاید بالای هزار بار اومدم توی این سایت احمقانه که بگم ولی نشد اما امروز دقیقااا امروز از طریق دوست اقای آذرخش صاحب کتاب خونه خبر رسید که دیگه ایران نمیاد و توی کلومبیا میمونه و بعدش به کشوری که حیوانات زیاد داشته باشه میره به خصوص که خرگوش ماده داشته باشه آخه وقتی پریود میشن راحتتر پیدا میشن و از هر لحاظی عالین دوستم عاشق کتاب بود برای همین همش توی کتاب خونه پلاس بود روزی که رفت دوسته صاحابه کتاب خونهی گوشی سیستمی براش خرید تا اگه رفت محل زندگیه سگیش رو پیدا کرد باهاش در تماس باشه و واسش ی اجازه نامه بین و المللی هم فراهم کرد که نمیدونم چیکار میکنه همین اقا پدر خوندشه دوستم بر اساس ی رابطه نامشروع به دنیا اومد آه این یکی خیلییی بدِ بدددد با هیچکس حرف نمیزد و سرد و بی دل بود و حتی با منو پدر خوندشو خرگوشش و اقای آذرخش زیاد صحبت نمیکرد حتی بلد نبود ی سلفی از خودش بگیره اصلا علاقه به فضای مجازی نداشت وقتی طرز استفاده با گوگول رو از لبتابش بهش یاد دادم گفت اوه خیکی