نسترن، دختر محکمی که با شخصیت خستگی ناپذیرش به قله آرزوها دست یافته بود، خسته و بی رمق تلاشی برای بازگشت به زندگی نمی کرد و تمایلی به ادامه آن نشان نمی داد. گویا برخلاف اعتقادش خسته شده بود، خسته از فشار راز بزرگی که سال ها در سینه اش پنهان کرده بود. شاید هم جرئت نگاه کردن به چشمان شوهر وفادارش را نداشت. مردی که این همه سال با اعتماد و اطمینان او را باور داشته و با تمامی وجودش به او عشق ورزیده و حالا در کنار تخت نسترن ناامیدانه به فکر فرو رفته بود. نسترن که بود و چه چیزی را از او مخفی کرده بود؟
آیا قدرت عشق می توانست نسترن را از آغوش مرگ جدا کرده و به سوی زندگی و شوهرش برگرداند و او را وادارد تا به راز بزرگش اعتراف کند؟ یا بندهای بلند و سنگین ندامت و پشیمانی ته مانده قوایش را هم گرفته و او را به جاده ابدی می کشاند و راز بزرگش با او به خاک سپرده می شد؟
کتاب بر قله آرزوها