یکی بود یکی نبود. ماه قشنگ و نقرهای رنگ در آسمان لبخند میزد. پلنگ خالخالی مثل هر شب بالای تخته سنگی نشسته بود و او را تماشا میکرد. ناگهان ماه قشنگ پشت تکه ابری قایم شد و دیگر بیرون نیامد. پلنگ خالخالی هم از جایش جستی زد و برای پیدا کردن ماه قشنگ، به طرف بلندی کوه دوید. لکلک ناز قندی در آسمان پرواز میکرد که پلنگ خالخالی را دید و...
کتاب کتاب عروسکی ماه و پلنگ خال خالی