«در دهان فنچ مان تا می گذارم دانه را لذتی پر می کشد، پر می کند کاشانه را می تکانم گرد و خاک خستگی را باز هم تا بیایی آب وجارو می کنم این لانه را سیبی از روی درخت افتاد و انجیری رسید باد با شوقت فراهم می کند عصرانه را باز هم گفتی کنارم باش، چشم، اما بدان می نشانی در کنارت دختری دیوانه را»