تقریبا همه به آشپز خانه آمدند … رامین عمه را کنار زد … کنارم روی زانو نشست، نگاهی به صورتم کرد و بدون معطلی دست های قدرتمندش را زیر پاهایم و شانه ام انداخت … روی دستان برادرم بلند شدم … بی اختیار سرم بر سینه ی ستبر برادرم قرار گرفت و سینه اش را مهمان اشک های بی امانم کردم و به بازویش چنگ زدم … بی صدا گریستم، به خاطر خودم و عشق ناکامم گریستم و گریستم
به هیچ عنوان نمی شد از زیر این موضوع رد شد … من عاشق، مجنون و دیوانه ی سام بودم … حالایک ازدواج اجباری سر راهم قرار گرفت … ازدواجی که سام را از من بخت برگشته دور می کرد و مردی که تا کنون نامی از او نبود و ندیده بودمش؛ وارد زندگی من شد … “تنها راه فرار از این وصلت اجباری مرگ بود و مرگ
رامین مرا روی تخت نشاند و صورت گریانم را قاب کرد، با جذبه ی خاص خودش گفت : چی شده؟ اینقدر مشتاق شوهر بودی؟ نگاش کن از خوشی شوهر چه دست و پاش میلرزه … آروم هق هق کردم. نگاه پر از حسرتم را به چشمانش دوختم : داداش من نمی خوام … اخمی کرد و بلند شد … دستی به سرم کشید : فعلا آروم باش باید فکر کرد و …