بر بستره ی غلیظ گناهان خود دست می کشم و با انگشت بر روی ان چنین مینویسم :
گناهکار ، گناهکار ، گناهکارم من!
خدایا گناهکارم!
جز این واژه ای بر خود و اعمالم نتوانم گذارم ، چه کردم !
در این دنیای بزرگ بین ادم هایی که کم و بیش خود به آغوش گناهان من روی آوردند.
من کیستم!
آیا تنها یک گناهکار!
کسی که با ریا خوی گرفته بود … با دروغ برادری می کرد … با نیرنگ های فراوان این و آن را فریب می داد.
من آرشام … کسی هستم که لقب گناهکار را روی خود گذاشتم
آری تنها خود می دانم و خدایم!
من چه هستم ؟ به راستی من کیستم خدایا ؟ بنده ی خاطی تو ؟
من ارشام … کسی که معنای اسمش به قدرت وجودش بهایی پرداخته
من گناهکارم … از خلاف و گناه ابایی ندارم چون این راه را خود انتخاب کردم …
خدمتکار که اومد ازش پرسیدم آرشام چیزی بهش نگفت؟ اونم با لبخند گفت که چیزی نگفته و فقط اخماش حسابی تو هم بوده. آره خب، منو هم یکی سرکار بذاره همین جوری آتیشی میشم. میدونست همهٔ این کارا زیر سر منه و همون طور که من تا حدی اونو شناختم و با اخلاق و روحیاتش آشنا شدم، اونم در مقابل حتما همین شناخت رو از من پیدا کرده؛ ولی اینکه امشب چی میخواد بهم بگه، بدجور ذهنمو به خودش درگیرکرده بود. با ارسلان میخواد چکار کنه؟ در کمال پررویی سرشو انداخته پایین و اومده تو. حتما چشم آرشام رو دور دیده بود!
نگاهمو به زمین دوختم و با دیدن سوییچ ماشینش، از روی تخت بلند شدم. برش داشتم. شاید وقتی با ارسلان درگیر شده از جیبش افتاده. خواستم بذارم واسه بعد که ببرم بهش بدم، ولی یه حسی باعث شد همین الان این کارو بکنم. حتما زیاد از اتاق دور نشده. گذاشتمش توی جیب شلوارم و در اتاق رو باز کردم.