وقتی که استخدامش کردم، چیزی در نگاهش دیدم که مرا جذب خودش کرد! یک دختر با چشم های خاکستری و لب و بینی ظریف… موهایش را زیر مقنعه پوشانده بود. هر وقت برای بازدید می رفتم، بدون اینکه خودش بفهمد زیر ذره بین چشم هایم بود تصور چشم های جذابش؛ خواب شب را از من گرفته بود. دائما ذهنم مشغولش بود. که الان داره چیکار می کنه و چه قدر سخت است برای یک دختر جوان که شب ها بیداری بکشد و پلک روی هم نگذارد! شبی که از شدت سرماخوردگی بیهوش شد دست و پام را گم کردم؛ منی که در روز کلی مریض را می دیدم، تا حدی عصبی بودم که نمی توانستم برای یک سرم زدن ساده رگش را پیدا کنم! معصومیت خاصی در چشمانش موج می زد. با حال بدی که داشت، برای راحتی خانواده اش باز هم تلاش می کرد. بد جور اسیرش شده بودم! چه طور می گفتم که دوسش دارم؟ اگه قبول نمی کرد با من باشد چی به روزم می آمد! واقعا هر لحظه بی تابش بودم. حتی تصورش هم مرا دیوانه می کرد که نبینمش.
چرت بود