هیچ وقت تسلیم نشو. شاید آن زمان که تسلیم می شوی، دو ثانیه پیش از معجزه باشد.
ژولی توجهی به حرف های مشتری بعدی نکرد. او با اوقات تلخی سعی می کرد ژولی را مورد خطاب قرار دهد که چطور می شود یک نفر نداند میوه و سبزی را باید وزن کرد. زن جوان دیگر اصلا این جور هیاهوها را نمی شنید. یک ساعتی می شد که از تکرار لبخند، سلام، خداحافظ و مرسی خسته شده بود. فقط زمانی این کار را می کرد که می دانست نگاهش می کنند. ماجرای سیب ها دست کم این اجازه را به او داده بود که برای چند دقیقه هم که شده از جایش بلند شده و از بطری آب طعم دارش بنوشد تا شاید طعم تلخ شغلش را برای لحظه ای از یاد ببرد.
از وقتی می شناختمش حال خوبی نداشت. اصلا شاید برای همین دوستش داشتم. او باعث می شد نقش ناجی اش را ایفا کنم.