کتاب کمی قبل از خوشبختی

Just Before Happiness
کد کتاب : 208
مترجم :
شابک : 978-964-191-369-6
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 300
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2013
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 17
زودترین زمان ارسال : 9 اردیبهشت

برنده ی جایزه ی خانه ی مطبوعات فرانسه سال 2013

معرفی کتاب کمی قبل از خوشبختی اثر انیس لودیگ

رمان کمی قبل از خوشبختی، رمانی بسیار خواندنی درباره ی مسائل معمولی و پیش پا افتاده ای است که همه ی ما[حتی اگر به این موضوع اقرار نکنیم]به آن ها علاقه مند هستیم. این رمان به عزیزترین و باارزش ترین دارایی های انسان می پردازد: مهربانی، دوستی، عشق و فرزندان. کتاب، داستان مادری تنها و مجرد به نام ژولی را روایت می کند که به همراه پسرش، لولو، زندگی می کند و صندوق دار یک سوپرمارکت است. در زندگی پراسترس ژولی، پسرش تنها نقطه ی امید اوست و به نوری می ماند که تمام تاریکی های ناشی از فشار کار و زندگی را از بین می برد. اما روزی، یکی از مشتری ها[مردی پولدار و به تازگی مجرد شده]شیفته ی ژولی می شود و ماجرای این رابطه ی پرفراز و نشیب، داستان رمان را جلو می برد. رمان کمی قبل از خوشبختی، سرودی امیدبخش است درباره ی این که انسان همیشه مسیری برای ادامه دادن خواهد یافت؛ درباره ی این که زندگی از مرگ قوی تر است و خوشبختی، هنوز در جایی منتظر ماست.

کتاب کمی قبل از خوشبختی

انیس لودیگ
انیس لودیگ، زاده ی 1972، رمان نویس و نویسنده ی فرانسوی است. او به همراه همسر و سه فرزندش در فرانسه زندگی می کند. لودیگ، نویسندگی را از سال 2005 و در خلال اتفاقات ابتلای پسرش به بیماری سرطان خون آغاز کرد. یکی از استادان او، به صورت اتفاقی نوشته هایش را خوانده و بسیار تحت تأثیر قرار می گیرد و به لودیگ پیشنهاد می دهد که نویسندگی را به عنوان حرفه ی اصلی خود برگزیند.
نکوداشت های کتاب کمی قبل از خوشبختی
Deep and poetic.
ژرف و شعرگونه.
Figaro Figaro

One of the best new French writers.
یکی از بهترین نویسندگان فرانسوی جدید.
Le Monde

Unforgettably beautiful.
زیبا و فراموش نشدنی.
Saxo

قسمت هایی از کتاب کمی قبل از خوشبختی (لذت متن)
هیچ وقت تسلیم نشو. شاید آن زمان که تسلیم می شوی، دو ثانیه پیش از معجزه باشد.

ژولی توجهی به حرف های مشتری بعدی نکرد. او با اوقات تلخی سعی می کرد ژولی را مورد خطاب قرار دهد که چطور می شود یک نفر نداند میوه و سبزی را باید وزن کرد. زن جوان دیگر اصلا این جور هیاهوها را نمی شنید. یک ساعتی می شد که از تکرار لبخند، سلام، خداحافظ و مرسی خسته شده بود. فقط زمانی این کار را می کرد که می دانست نگاهش می کنند. ماجرای سیب ها دست کم این اجازه را به او داده بود که برای چند دقیقه هم که شده از جایش بلند شده و از بطری آب طعم دارش بنوشد تا شاید طعم تلخ شغلش را برای لحظه ای از یاد ببرد.

از وقتی می شناختمش حال خوبی نداشت. اصلا شاید برای همین دوستش داشتم. او باعث می شد نقش ناجی اش را ایفا کنم.