ابی دالتون پشت پنجره ی جلویی خانه اش ایستاده بود تا ماشین دنبالش بیاید. او می خواست قبل از بوق زدن آن پسر از خانه بیرون بدود. قانون مادر ابی این بود که اگر پسری با ابی آشنا شده و قصد معاشرت با او را دارد، باید زنگ در خانه را بزند، داخل بیاید و قبل از اینکه همراه ابی از خانه خارج شود، یک گفت و گوی مودبانه با آن ها داشته باشد تا اجازه دهند ابی را با خودش ببرد. ابی سعی کرده بود این موضوع را به دین کویین بگوید؛ اما دین اهل گفت و گوهای کوتاه نبود! اینطوری اگر بعدا مادر ابی گله می کرد، ابی می گفت: «اوه، مگر نشنیدید که زنگ در را زد؟» مادرش حرف او را باور نمی کرد، اما سرسری از کنارش رد می شد.
اما گویی زمان نوعی... متعادل شده است. ما در بخش بسیار کوچک زندگیمان جوانیم و باز جوانیمان انگار تا ابد کش می آید. و بعد برای سالیان سال پیریم، اما زمان سریع تر از همیشه می گذرد.
«این هوا مرا یاد روزی می اندازد که عاشق رد شدم.» بقیه لبخند زدند. آن ها این داستان را کاملا می دانستند؛ حتی خانم آنجل هم آن را می دانست. ابی شروع کرد: «آن روز، یک بعد از ظهر زیبا، خنک و زرد و سبز بود...» او همیشه همین طور قصه اش را شروع می کرد؛ دقیقا هر بار با همین کلمات!