به نظر ملکه، جهان دگرگونه شده بود و او رمز آن را نمی دانست. وزیر آباد در تاب ملایم و رنگارنگ پگاه چراغانی شده بود. دیگر اثری از رنگ در پنجره و دیوارهای وزیر آباد به چشم نمی خورد. حس و حالی شاد، ملکه را به سوی آرسی کشاند. دیگر صدای انفجار راکت نبود و دیگر بوی تند باروت، گلوی وزیر آباد را خفه نمی کرد. ملکه گوش به آوای صبح شگفت زده دریافت که دیگر صدای ناله و نوحه کوچه گی ها بلند نیست. همان طور که رودرروی آسمان که یکدست و نقره ای می نمود، ایستاده، نگاه شوق زده اش را از پشت ارسی بالاخانه، به انتهای کوچه انداخت. دید کوچه و دکان های کوچه، در خلوت صبح آرام ایستاده اند و دیگر کسی با سینه گداخته از گریه و فغان، نعش و جنازه هایی را از شکم کوچه عبور نمی دهد. چه واقع شده بود؟ چه رخ داده بود که این گونه با نیرو و کشش، ذهن و فکر ملکه را می نواخت و در مجراهای قلب او، با هیجان شادیانه می کوفت؟ مگر این خیال بود یا رویای سبک بال جوانی که در پوست ترد او نفوذ می کرد و راه بلوغش را سبزینه می کاشت؟ باور ملکه نمی شد که هوا آن همه پاک شده باشد و آفتاب آن همه درخشان و آسمان بتواند در جلوۂ نورانی و شفاف خود، زنگ دل آدمی را بر کند. ملکه در عمر خود چنین هوایی را ندیده بود و چنین آرامشی را هم به خاطر نداشت. از همین رو بود که سالیان زیادی با رنگ آبی آسمان بیگانه شده بود و فراموشی ذهن برایش، زیبایی برهنه آفتاب را حیرت آور جلوه می داد. بوی عطر سنجد که زمانی، عالم را مست می کرد و مردم وزیرآباد را جوقه، جوقه به سوی خود فرامی خواند، دیگر از خاطرش رفته بود و مارها را که دایم حلقه به دور درختان سنجد دیده بود، خیال کرده بود که زهر مارها ریشه درختان را خشکیده اند و درختان دیگر گل نخواهند داد. اما حالا چنین نبود. درختان سنجد شگفته بودند و عطر تنشان، در هوا رقصان و پاشان، با بوی بهار بافت می خورد. اسمان ابی، با کناره های آمیخته در رنگ بنفش که در شفق، هموار می شد و هزاران شاخه نور در شیشه از آن پنجه می کشید و گرمایش به درودیوار وزیر آباد می دمید و آن جا که او ایستاده بود و با شیفتگی در حلول صبح حیران بمانده بود، یک شاخه نور در شیشه بالاخانه می شکست و راست در چشمش خانه می کرد. زندگی گویی در چشم ملکه، سر از نو آغاز شده بود. آفتاب می رفت که بگسترد و زندگانی می رفت که در حریر صبحگاه آغاز گردد.