یک روز گرم تابستان، لاک پشتی بر روی تخته سنگی در زیر آفتاب لمیده بود و انتظار حشره ای را می کشید. پس از آنکه خوب سیر شد، به کنار آبگیر رفت و با دستهایش ماسه ها را کنار زد و یازده تخم در آن گودال گذاشت. بزودی لاک پشتهای کوچولو از تخم بیرون آمده و ماسه های آفتاب خورده را پس و پیش کردند و به طرف آبگیر به راه افتادند. اما خطر بالای سر آنها پرواز می کرد… .