دست هایم را به صورتم کشیدم. از چشمانم که گذشت به یاد آوردم آخرین باری که نگاهت به نگاهم افتاد... نگاهت را دزدیدی... همه ی ناگفته هایت را خواندم. مرا می خواستی بگذاری و بروی... ترس، شرم چشم هایم را با خودش برد. دست هایم لرزید... دلم تاب تاب می خورد و با هر نفسی ذره ای از جانم کم می شد. دل کندن ساده نیست رفیق!... باید بتوانی همه چیزت را رها کنی و بی هیچ نبردی بروی...
بی دل، بی رمق، به هیأت انسان نشسته ام و نمی دانم چطور این سلول های خالی تنم هنوز به دور این استخوان ها پیچیده اند و متلاشی نشده اند؟
سزای دوری از تو ادامه ی حیات است و سزای ادامه ی حیات دوری از تو... و من به این چرخه محکومم!....