ندانستم طوفان بر بلندای درخت سپیدار چه کرد که مرغ عشقی تنها و پر شکسته بر زمین افتاد و مرد...
ملکه عشق را جانی انگار از تن میرفت. یک دست بر گونه میکشید که اشکش نچکد و گلهای ناز پژمرده نشوند و یک دست را لانه این مرغ عشق جان داده کرده بود. دیدم، پیکر خونین مرغک را با حریر و گیسو - که از آشفتگی باد در هم تنیده بودند - پوشاند و خرامان خرامان به کنجی خزید و آرام گرفت؛ گویی دختر عشق بود که مرده بود و ملکه عشق با چشمی اشکبار ولی متبسم، او را در خاک پنهان میکرد که حرامیان شب، پرهای خون رنگش را از پیکرش نکنند...
(برگرفته از متن ناشر)