هنوز حرفهایم تمام نشده بود که جناب سرهنگ بابازاده رو به من کرد و همانطور که به چشمهایم خیره شده بود گفت:
" درست میگویی... هیچ کس باور نمیکند و نخواهد کرد!... تا جایی که با ناصر همخانه شدید را درست گفتی، ولی اینکه تو از اختلافات میان اصغر که فردی معتاد بود با زنش استفاده کردی و با آن زن رابطه نامشروع به راه انداختی چیزی بود که هرگز در قصهات نگفتی!... آری تو از نبود ناصر در آن خانه استفاده میکردی و با آن زن ملاقات داشتی، ولی آن زن یک روز به سراغت آمد و گفت از کار خود پشیمان شده است و تصمیم دارد همه چیز را به شوهرش بگوید، تو که ناخواسته به سوی او کشیده شده بودی و به هیچ وجه نمیتوانستی رابطهات را با او تمام شده ببینی، تصمیم گرفتی تا به هر شکلی که شده است او را راضی کنی که از تصمیمش منصرف شود و آن رابطه را به هم نزند. ولی با فهمیدن ناصر و پی بردن او به ماجرا دیگر مشکل فقط زن اصغر نبود، بلکه ناصر نیز شده بود قوز بالای قوز!... زیرا او هم تهدید کرده بود که اگر آن خانه را تخلیه نکنی و به فکر جایی برای زندگی نباشی ماجرا را لو میدهد و قضیه را به اصغر میگوید. البته باید بدانی که طبق گزارشات پزشکی قانونی زن اصغر مقتول اول نبوده است، بلکه قبل از او ناصر به قتل رسیده بوده تا دیگر نتواند ماجرا را به کسی بگوید.