موشی در خانه ی صاحب مزرعه تله موشی دید، به مرغ و گوسفند و گاو خبرداد، همه گفتند تله موش مشکل توست و به ما ربطی ندارد.
ماری برای شکار موش آمد و زن مزرعه دار را گزید. از مرغ برایش سوپ درست کردند، گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند، گاو را برای مراسم ترحیم کشتند و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر می نمود.
وقتی که این متن زیبا را خواندم، تا مدت ها به آن فکر می کردم و سعی می نمودم بهتر و بهتر معنی اش را بفهم؛ تا این که افشین را با آن نخ سیگار در دستش همراه با فرهاد سیاه کار و حسین عملی دیدم.
آن روز به قدری ناراحت شده بودم که بی خیال از گرفتن روغن و صف شلوغ آن شدم و به طرف خانه ی حاج ماشاالله، عموی افشین که همه خیال می کردند جای پدر را برای او پر کرده است، حرکت کردم. افشین نه پدر داشت و نه مادر، خوب به یاد دارم آن روزی را که جنازه ی پدر و مادر آن کودک بیچاره را به شهر آورده بودند و به غسالخانه می بردند تا برای خاکسپاری آماده شان کنند... آن روز در شهر ما بلوایی بر پا بود که بیا و ببین...