وقتی رو به تارا کردم و از او پرسیدم: خب چرا همان اوایل وقتی فهمیدید البرز معتاد است و حاضر نیست دست از کارهای پلید خود بردارد، او را ترک نکردید و دنبال زندگی تان نرفتید؟!
او همانطور که به فنجان خالی قهوه که در دستش بود نگاه می کرد گفت: اولین بار که البرز را دیدم، در همان دیدار اول مرا چون نوری توصیف کرد که بعد از سال ها درد و مشقت، در سیاهی دنیای تاریکش درخشیده ام و قرار است با حضورم در زندگی او، روشنایی و آرامش و سعادت را برایش به ارمغان بیاورم: با اینکه بی معرفت و نامرد بود و همه حرف هایش فقط مشتی دروغ، اما من با تمام وجود آن نور را باور کردم و اکنون سالیان سال است که با همان باور قلبی به زندگی ام ادامه می دهم و خوشحالم از اینکه این باور قشنگ، سر تاسر وجودم را لبریز کرده است...