دو زن هندی کنارم نشستند و از همان «ب»ی بسم الله شروع کردند به بلند تعریف کردن. بوی تند ادویه کاری پیچید در مشامم. دلم به هم خورد. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم حواسم را یک جوری از بوها و صداها پرت کنم. کتابم را از داخل کوله درآوردم. جملات توی مغزم کش می آمدند و به انتها نمیرسیدند. رفتم داخل قصه داخل تصویری که همینگوی از مرد بیمار و زنش ساخته بودم که دو زن هندی و مسافرهای صندلیهای آن ور ایستادند و خودشان را خم کردند سمت پنجره های اینور همگی زل زده بودند به بیرون و با دوربین و گوشی موبایل عکس و فیلم میگرفتند. بیرون را نگاه کردم. باورنکردنی بود. قله ی مسطح یک کوه از دریایی از ابر بیرون زده بود تصویری ناب و دست اول از کلیمانجارو که میدانستم دیگر در زندگی ام تکرار نخواهد شد. بود لابه لای کلمه ها تصور خداحافظی با این دنیا و همه ی زیباییهاش یکهو مثل یک بار سنگین نشست روی قلبم.
کتاب زیر باران آروشا