یکی بود،یکی نبود. زیر گنبد کبود، دختر مهربانی به نام سیندرلا بود که با نامادری و دو دخترش زندگی میکرد. سیندرلا از صبح تا شب، مانند یک خدمتکار کار می کرد و دستور های نامادری و دخترهایش را انجام می داد. یک روز صبح،نامه ای از قصر پادشاه رسید.پادشاه جشن بزرگی برای پسرش بر پا کرده و از تمام دختران جوان دعوت کرده بود تا در این جشن شرکت کنند. نامادری سیندرلا به او گفت و…