در روستایی به نام تکاو پیرزنی زندگی می کرد که بیرون سه گاو شیرده داشت او هر روز صبح گاوها را از خانه آورده و به سوی صحرا می فرستاد، گاوها که به آن منطقه
آشنایی داشتند، خود به سوی صحرا می رفتند و در جای خاصی مشغول چرا می شدند. پیرزن دختری داشت به نام مهستی او بعد ازظهرها به صحرا می رفت و گاوها را به خانه برمی گرداند، هنگامی که گاوها به خانه می رسیدند پیرزن شیر آنها را می دوشید و می فروخت و این گونه زندگی خود و دخترش را می گذرانید. تا این که روزی دختر بیمار شد.