پیرمرد دانا:
در شهری بازرگان ثروتمندی زندگی میکرد که از راه تجارت زندگی خود را میگذراند.
روزی شنید عده ای از دوستانش از سفری تجاری برگشته اند
برای آن که بداند در شهرهای مختلف چه کالاهایی را بهتر خریداری میکنند
نزد آنان رفت و پرسید: شما از کشور همسایه می آیید چه کالایی در شهرهای
آن جا مشتریان بیشتری دارد تا آنها را خریده و به آن جا ببرم
آنان گفتند در آن جا چوب خوشبوی صندل کالایی ارزشمند است
و افراد زیادی خواهان آن هستند اگر بتوانی مقدار زیادی از آن را خریده و به آن جا ببری سود خوبی
به تو خواهد رسید. بازرگان فرصت را غنیمت دانست و همه چیز خود را فروخت و تا میتوانست
چوب صندل خرید و چوبها را بار شترها نمود، و نشانی دقیق شهرهایی که باید به آن جا سفر
میکرد را از دوستانش گرفت و آماده سفر شد.