حکایتی درباره ی ظرفیت های پنهان قلب انسان.
یادآور فرصت هایی که به هر کدام از ما داده می شود.
هیجان انگیز.
کاسیمیر در حالی که مشتاقانه به آخرین پرتوهای نور خورشید خیره شده بود، با هر دو دستش چشم هایش را از نور حفظ کرد. اشکی دیگر، ردی در میان چهره ی آفتاب سوخته و غبار گرفته ی او ایجاد کرد و از گونه هایش به پایین سر خورد. یازده سال داشت، تقریبا مرد شده بود و حالا شاهین پدرش را گم کرده بود.
تشخیص این که چه چیزی راست و درست است، کافی نیست. آدم باید تمایل به انجام کارهای غلط و آسان را در کنترل خود داشته باشد.
این شخصیت، و نه شرایط، است که انسان را می سازد.