تمام داروخانه های شهر را زیر و رو کرده بود. می گفتند چند قلم از داروها دیگر وارد نمی شود و قرار است بقیه را هم رفته رفته از فهرست واردات خارج کنند. مسئولان مربوطه ایراد گرفته بودند که چرا اصلا باید یک چنین دردهایی در کشور وجود داشته باشد که ما بخواهیم ارز کشور را که با چه والذاریاتی از دل طلای سیاه بیرون می کشیم در حلقوم بیگانگان بریزیم. این ها را سلیمان می فهمید. نرگس می فهمید. حتی در و دیوار و اشیای خانه هم می فهمیدند. اما دردها، دردها نمی فهمیدند. گوش شان بدهکار این حرف ها نبود. خوب می دانستند باید دقیقا چه ساعتی دست به کار شوند یا دست از کار بکشند. کافی بود فقط چند ساعت پاروکستین یا لوکساپین به نرگس نرسد، آن وقت سلیمان باید کار و زندگی اش را تعطیل می کرد و چارچشمی مراقب دردهای نرگس بود که یک وقت تصمیم احمقانه ای نگیرند.