من حافظه ای دارم که رهایم نمیکند. من عطر آن خانه را، بزرگی حوض آب را، تایرهای ماشین دایی عباس را که روی هم چیده شده بودند ته حیاط، آن زیرزمین بزرگ و عجیب که هیچ وقت بیبی اجازه نداد درش را باز کنیم، من حتی طعم بستنیهایی را که اسفندیار - پسر دایی - برایمان میخرید به یاد دارم. من انگار در جستجوی زمان از دست رفته دارم پیر میشوم...
(برگرفته از متن ناشر)