صدای گیرایی داشت. صداش از جایی دور، از یه جای خیلی دور میاومد. گلدون دیگه لب حوض نبود. سر که چرخوندم دیدم اطلسیها رو گذاشته بر جای اولش. چیزی نگفتم. نگفتم چون ترسیده بودم. چون ندیدم موقع صحبت به لبهایش حرکت بده، درست مثل کسی که بترسه با حرف زدن از زیبائیش کم بشه. اما صدایی زیبا و با طراوت داشت که به من احساس خوبی داد. با هر دم و بازدم، بوی اطلسی که از تنش بلند میشد رو استشمام میکردم. از بوی تنش خوشم میاومد، از سادگیش، از نگاهش که تمام تن آدم رو میلرزوند هم خوشم میاومد. با دقت نگاه کردم. ابدا شبیه به کسی نبود. تمام قصههای قدیمی که در مورد پری و پریان شنیده بودیم رو فراموش کنید، که خودش داستان تازهای بود. صدای باد وقتی میون شاخهها میپیچید یا پیش درآمد ظهورش بود یا پایان حضورش.
کتاب عطر عود و خیانت