حالا با هم فاصله داشتیم. بعد از کلی این پا و آن پا کردن، به طرفش رفتم. اونقدر نزدیک که میتونستم لمسش کنم. لمسش کنم و ببینم لعنتی از چی ساخته شده که اینقدر دل فریبه. کنار اتاق بیبیجان ایستاده بود، نزدیک بند رختی که چند تکه لباس شسته و روش پهن کرده بودم.
زیبا و مغرور، با چشمهای اثیری به اطلسیها خیره شده بود. تمام تنم میلرزید. دل به دریا زدم و پرسیدم...
کتاب قمار بی غروب