گفتم : بالاخره که فراموشش می کنی . روزگار همین طور نمی ماند .
نفس عمیقی کشید و گفت :
یاد بعضی آدم ها هیچ وقت تمامی ندارد ؛ با این که نیستند ، با این که رفته اند ، ولی هیچ وقت خاطره شان تمام نمی شود .
گفتم : ولی همین که نیستند کم کم همه چیز تمام می شود .
لبخندی زد و گفت : بودن بعضی از آدم ها ، تازه از نبودنشان شروع می شود....
آن روز هیچ یک از اهالی غرق آباد از صدای آن انجار مهیب بیرون نیامدند. انگار به صدای انفجارها عادت کرده بودند؛ یا شاید هم اصلا برایشان اهمیتی نداشت. فقط پرنده ها از روی شاخه پریدند و انگار برای خود اهالی، آب از آب تکان نخورده بود. شاید نمی دانستند قرار است چه بلایی سرشان بیاید. شاید خبر از هیچ نداشتند. شاید نمی داستند قرار است دچار چه مصیبتی شوند. آدم ها همیشه فکر می کنند مصیبت فقط برای دیگران است.