با سرعت زیاد در حرکتی عمودی خودم را پیدا می کنم. ابر روی ابر بر بوم آسمان، یک نقاشی تمام عیار با آبرنگ، چشم و دلم را حسابی جلا می دهد. در این دل انگیزی غیر مترقبه، اصلا نمی دانم از کجا رها شده ام. انگار ناگهان آسمان سوراخ شده و ناخواسته، بی مقدمه، بی منشا، با شتاب بسیار سوی نقاشی پهناور پیش می روم. با هر دم و بازدم که به سختی هم رخ می دهد، ده ها متر به ابرها نزدیک تر می شوم. در عین شگفتی و زیبایی منظره ی پیش رو، مثل بید مجنون می لرزم. حس می کنم ضربان قلبم از سرعتم بیشتر باشد. گویا نبضم در هر ثانیه سه بار می زند. حسی شگفت از حضور در پهنای آسمان و البته از طرفی دیگر، ترس سقوط آزادی چنین ناگهانی، بی مبدا، بی منبع و...