چشمهایش ملتهب و قرمز شدهاند. تمام روز خیره به جاده فقط رانندگی کرده. میبندد و گوشهایش را نیز میکند؛ هیچ صدایی نیست. انگار آخر دنیاست. رادیو را روشن میکند. این سکوت آزار دهنده است. به سقف مستطیل شکل ماشین خیره میشود. دستهایش را بالای سرش گره میزند و خودش را کش میدهد. دستش به ساک میخورد. بر میگردد و به زیپ بازش نگاه میکنند. انگار سالها زیر تخت منتظرش بوده.
کتاب برمی گردم