روز اول مهر بود. شور و حال وصف ناپذیری در همه جا دیده میشد، علی الخصوص برای صنم که میخواست به مدرسه برود. بعد از راهی کردن بهنام به سوی مدرسه، راحله مانتو و شلوار خاکستری رنگی را که خود برای صنم دوخته بود بر تن او کرد و مقنعه سفید چونه دار او را بر روی سرش مرتب نمود. دو شاخه گل گلایل نیز در دست صنم جلوه خاصی به او بخشیده بود؛ وقتی صنم کیفش را بر دوش کشید و آماده رفتن شد چقدر دیدن این صحنه برای راحله شور و هیجان خاصی را ایجاد کرده بود.
(برگرفته از متن کتاب)
واقعا کتاب مسخره ای بود متاسف شدم برای وقتی که گذاشتم که کتابی رو خوندم که سراسر حقارت بود