عصر آن روز ، هوا خاکستری رنگ بود . ابر آرام آرام می بارید و طبیعت ، قطرات نوازشگر باران را می بلعید . نسیم می چرخید و پرنازک اقاقی ها را که به رنگ پر کبوتران سفید بود ، مرطوب و باران خورده از شاخه های سبز درختان جدا می کرد و عطرشان را در هوا پراکنده می ساخت . هوایی که پر بود از بوی نم و خاک و رطوبت . بوی علف و سبزه . عطری که جادوی بهار محسوب می شد . وقتی ویزیت اولین بیمارش به اتمام رسید یک فنجان چای نوشید . پنجره را تا آخر باز کرد و با یک نفس عمیق ، هوای مرطوب آن عصر بهاری را بلعید و در سینه اش حبس کرد . برای ملاقات با بیمار بعدی ، دقایقی استراحت کرد . در حاشیه ی خیابان مقابل مطبش دو درخت سیب به چشم می خورد که پر بود از شکوفه های سفیدی که چشم هر ببیننده ای را خیره می کرد . او لحظاتی را به تماشا ایستاد و دوباره پشت میزش نشست . لحظه ای بعد زن و شوهر جوانی وارد اتاق شدند . اتاقی که بیشتر به یک بهشت کوچک شباهت داشت .