کجا بود پس این عکاسی نوظهور؟ تا کی باید دنبالش می گشت؟ روز پیش آنجا عکس انداخته بود. از شرکت همین راه را گز کرد رسید به عکاسی و نوبتش که شد، قبل از آنکه جلو دوربین بنشیند شانه ای به موهای سر و سبیلش کشید، یقه اش را مرتب کرد و تکمه لایی پیرهنش را بست و نشست. جوانک عکاس چند بار شانه اش را این ور و آن ور کرد و ارد داد که چه جور بنشیند. سرش را بالا بگیرد و پلک نزند. نخندد. بعد پشت دوربین رفت و ماس ماسکش را بالا برد و تیلیک.
«پلک زدی.»
از صبح حال درستی نداشت عکاس. مشتری قبلی اش را ذله کرد تا عکسش را گرفت. اما با بهنام می خواست خوب تا کند. شاید چون بهنام او را یاد پسری می انداخت که به خاطر دختر مورد علاقه اش در زندان بود و در انتظار اعدام. تا پیش از آن چشم دیدن پسر را نداشت چون برای آینده خود و آن دختر نقشه ها کشیده بود و پسر با ورودش به زندگی آنها و دل باختن دختر به او، همه آن نقشه ها را نقش بر آب کرده بود.
به خون پسر تشنه بود تا روزی که شنید زندانی شده و چرا شده و رفت به ملاقاتش به خواهش دختر و او را پشت میله ها هم دید.