از یک شب بارانی، همه چیز برای هما طور دیگری میشود. مردی غریبهطور، بابایش میشود؛ پسری قلدرطور زخمیاش میکند؛ مردی گوژپشتطور که سر چهارراه لواشک میفروشد، نجاتش میدهد؛ باغی بهشتطوردر نزدیکی موزهی جواهرات، پناهگاهش میشود؛ زنی هنرمندطور معلمش میشود و با گروهی از همسن و سالهایش، در یک موسسهی حمایت از کودکان کار، مشغول تهیهی نمایشی عجیبطور میشود. هما و دوستانش قرار است در این نمایش از عشقی افسانهطور بگویند. عشقی که دو اسطوره را از عالمی خیالطور به وسط بوق و دود و همهمهی تهران کشانده است. عشقی که در آن ردپاهایی از بزرگترین و مرموزترین دزدی تاریخ، عالم تاریکی، گنجهای ایرانزمین، اژدهایی بلعنده، درخت هزارتخمه و سیمرغ دیده میشود.
درست است که هما شاهد این عشق آتشینطور و ماجراهایش بوده و قرار است اسمش به عنوان نویسنده روی نمایشنامهی فراموشا و گوهر بیاید، اما او برای پایان این قصه و نمایش آماده نیست.
اگر آن عاشق آشفتهطور و معشوق روباهطور به هم برسند، سرنوشت هما چه میشود؟
کتاب یک ماجرای عاشقانه طور