هر آینه پرسشی دیگر بنیادین و ناگزیر که در پی آنچه نوشته آمد ، اندیشه را به خود در می کشد، است: چرا این دو جهان این چنین با یکدیگر بیگانه اند و به سختی باریک تر و برازنده تر: با یکدیگر ناساز و دمان ، از یکدیگر رمان ؟ اگر بر آن باشیم که کوتاه ترین پاسخ را بدین پرسش بدهیم و با آشناترین واژه ها ، در زبان و ادب پارسی ، آن پاسخ از این دست می تواند بود: زیرا این دو جهان ، در رشته و ساختار و گونه و گوهر (= ذات) خویش ، با یکدیگر ناسازند و ناهمتراز و در چندی و چونی و چیستی ، ناهنباز ، یکی جهان سر است و دیگری جهان دل. جهان سر جهان اندیشه و یاد و آموزه و برهان و هرچه از این گونه است و جهان دل جهان انگیزه و نهاد و افروزه و تلاش و تکاپوی در گسستن بندهای بازدارنده و در شکستن مرزهای گسلساز تنگناآفرین. مگر نه این است که کار سر بند برنهادن و مرزانگیختن و پایه ریختن و سامان دادن و آموختن و آموخته ها را اندوختن است و کار دل رستن از بند ، با هر چاره و ترفند است و از تنگناها فراخنا ساختن و از پهناها به ژرفاها پرداختن و در تاختن و نیز ، شرر خیز و تیز ، افروختن و خرمن اندوخته ها و آموخته ها را، به یکبارگی ، فروسوختن و با خطر گری و ناپروایی ، وام شوریدگی و شیدایی را به شایستگی ، توختن (= اداکردن ).