گفت هرون الرّشید که: «این لیلی را بیاورید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت، و از مشرق تا مغرب قصّه ی عشق او را عاشقان آینه ی خود ساخته اند». خرج بسیار کردند و حیله بسیار، و لیلی را بیاوردند. به خلوت درآمد خلیفه شبانگاه، شمع ها برافروخته، درو نظر می کرد ساعتی، و ساعتی سر پیش می انداخت. با خود گفت که: «در سخنش در آرم، باشد به واسطه ی سخن در روی او آن چیز ظاهرتر شود». رو به لیلی کرد و گفت: «لیلی تویی؟» گفت: «بلی، لیلی منم؛ امّا مجنون تو نیستی! آن چشم که در سر مجنون است در سر تو نیست.»