بخشی از کتاب:
خشم پارمانی رسم پاره میکرد. به سوی پنجره رفت، آن را گشود و سرمای سحرگاهی را در آغوش کشید. پنجره را بست به ساعت بزرگ پاندولی که همچنان آونگ بود نزدیک شد. دریچه زرکوبش را گشود. پاندول را درمشت فشرد و زمان از حرکت باز ایستاد...
(برگرفته از متن ناشر)