دانا انگشتان سرد و بی حسش را روی شانه های کوچک کودک گذاشت کلماتی که به تأسی از پدر بر زبان آورد هر کدام قیدی بودند آهنین بر پیکرش آن زنجیره کلمات که رضایت پدر را جلب می کرد زنجیر شده بود بر دستش پایش و قلب معصومش قلب میزد اما چپ آهنگ عزا هر ضربان قلب درد را پخش می کرد
در اندام به لرزه افتاده و به زنجیر کشیده شده اش درد و رنج تکرار می شد با هر نفس...