قطار سروصداکنان در برکشایر پیش می رفت بخشی از دنیا که برای سفر اصلا ناخوشایند نیست، البته اگر سوز سردی را که از درز پنجره ها می آمد نادیده بگیریم. دوباره به دعوت نامه نگاه کردم و برای چندمین بار از لحظه ی سوارشدن آرزو کردم که میزبانم شخصا به ایستگاه به ملاقاتم نیاید، چون فقط توانسته بودم بلیتی درجه ی سه تهیه کنم. از آنجایی که قرار بود آخر هفته را با مارکیز و دوستان و خانواده اش بگذرانم، این شروع چندان مناسبی نبود. نه اینکه برای او مهم باشد. میزبان موردنظر جیمز کرین از ایست همپستد، پسر تئوبالد کرین، مارکیز برکلی بود. من به واسطه ی هولمز با بسیاری اشراف سرشناس ملاقات داشته ام، اما هیچ کدامشان را نمی توانم یک دوست واقعی بنامم. اما از آن سو، جیمز کرین با من و همسر مرحومم مری بسیار نزدیک بود؛ آن قدر نزدیک که من ازجمله ی کسانی بودم که به اصرار خودش، به جای عنوان رسمی «لرد بوینگ» او را فقط کرین صدا می زدم. کرین همیشه می کوشید به صورت شخصی عادی به نظر آید، که به گمان من نه فقط برای این بود که با افرادی مثل من ارتباط داشت، بلکه تا حدی به سبب رابطه ی خصمانه ای بود که با پدرش داشت. البته علی رغم آشنایی چندین ساله مان، هرگز به خانه و نزد خانواده ی او دعوت نشده بودم. وقتی مادر جیمز، بانو اگنس کرین، درگذشته بود من و مری برای تسلای خاطرش به آنجا رفتیم؛ این واقعه چنان عمیق او را متأثر کرد که گویی انتظار داشت مادرش برای همیشه زنده بماند. از آن رویداد هیچ گاه بهبود کامل نیافت و تا اندازه ای به ما وابسته شد، هر بار که به لندن می آمد بیشتر زمانش را با ما سپری می کرد. کرین همواره آدمی بود که علاقه به مخدرهای گوناگون داشت و این تراژدی او را به سمت استفاده ی نادرست از داروهای مختلف کشاند. یک یا دو بار سعی کردم کمکش کنم، اما هر بار جوابی کوتاه تحویلم می داد: «من پیش تو به عنوان یه دوست می آم، نه یه دکتر.» چنان می گفت که انگار یکی متضاد دیگری ست. در این لحظات مرا به یاد هولمز می انداخت، هرچند از سایر جهات تفاوتشان از زمین تا آسمان بود.