مرگ و نیستی، با دو نشانه توامان می رسد؛ نشانه هایی که یکی تمثیل دیگری است، اما هر دو در عالم واقعیت، به یک اندازه غبار نابودی و نیستی بر چهره روستا می نشانند. داستان «سایه ملخ» در گرمای تابستان آغاز می شود. در فضایی روستایی و آمیخته با عطر مزارع و تصویرهایی زنده و پرقدرت از زندگی اجتماعی و روابط مردمان؛ اولین نشانه، هجوم ملخ است. نشانه ای که ابتدا به چشم صابر، قهرمان اصلی قصه می رسد و بعد همه روستا را دربرمی گیرد. صابر یا همان «من راوی» داستان، پدری دارد که چشمانش کم سوست و یکی از بهترین شخصیت پردازی های نویسنده در این اثر را به خودش اختصاص داده است. نویسنده از همان ابتدای قصه، ما را با وضعیت ارتباطی صابر و پدرش و همچنین روابط او با دیگر پسران روستا آشنا می کند. اما حمله ملخ ها، در داستان بایرامی، محور اصلی قصه نیست، نشانه ای است از وقوع حادثه ای بزرگ تر و اصلی تر. هجوم عراقی ها به روستا و دزدیدن گوسفندانشان، قصه را در مسیر اصلی خود هدایت می کند. اینجا هم صابر اولین کسی است که پی به ماجرا می برد. تلاش او برای کشف ماجرا و نزدیک شدنش به مرز، نقطه اوج تعلیق داستان را شکل می دهد. «سایه ملخ» را می توان داستانی بومی دانست؛ داستانی که با نثری روان و سلیس و به دور از خودنمایی هایی کلامی، قصه خود را بازگو می کند و نویسنده وجه روستایی بودنش را به جای استفاده از کلمات دور از ذهن بومی، در نوع قصه، فضا سازی، شخصیت پردازی و روابط آدم ها با یکدیگر ارایه می کند. بایرامی در این کتاب با شناختی کامل به موضوع خود نزدیک شده و در توصیف زندگی روستایی، برخی از سنت های حاکم بر این شیوه زیستی از جمله چیرگی و تسلط مرد ها بر زنان، ساده زیستی و تفکرات سنتی را از یاد نمی برد. «سایه ملخ» پایان خوشی دارد، پایانی که اگرچه در بستر یک اتفاق تلخ یعنی جنگ روی می دهد، اما با نمایش روح همدلی روستاییان با یکدیگر، زندگی را زنده تر و شادمانه تر از روزهای قبل از این اتفاق وصف می کند، چرا که ملخ ها همیشه در روستا نمی مانند و مزارع دوباره سبز خواهند شد. آن ها می دانند که روستا یک روز از سایه ملخ ها و عراقی ها بیرون خواهد آمد و آفتاب برتمام زمین هایشان خواهد تابید.
کتاب سایه ملخ