سیروس، هر روز توی خانه اش بازی با آتش را تمرین می کرد. خیلی سخت بود؛ اما او می دانست هر کار سختی با تمرین و پی گیری آسان می شود. یک هفته از تمرین او گذشته بود و او کم کم در این کار ماهر می شد. روزی حکیم بهلول که یکی از دانشمندان شهر بود، او را در حال تمرین دید. پیش او رفت و گفت: «می خواهم به تو نصیحتی بکنم.» سیروس دست از کار کشید و گفت: «می شنوم. بگو!» حکیم بهلول اشاره ای کرد به خانه ی او که از نی و چوب ساخته شده بود و گفت: «تو را که خانه نیین است، بازی نه این است.» سیروس با صدایی بلند خندید، دستی به بازوی او زد و گفت: «خیالت راحت، پیرمرد. خانه ام از نی و چوب است؛ ولی من هنرمندی ماهرم و این یعنی همه چیز. پس خیالت راحت باشد.» حکیم گفت: «به هر حال، وظیفه ی من گفتن بود.» و به راه افتاد. سیروس در جواب گفت: «وظیفه ی من هم نشنفتن.»
تو گفتی تمام شد و ما هم باور کردیم😡😡